با خودم عهد کرده بودم که برای هر کتابی که میخوانم مفصل بنویسم تا این طوری مجبور باشم دقیقتر بخوانم. این مطلب نشانی از عهدشکنیست. شاید پاری اوقات مجبور به این کار شوم. و اما بعد؛
اولین رمان جدی بعد از برگزیت که از اولین مجموعه از چهارگانهٔ فصلهای سال این نویسنده است (به گمانم دو فصل دیگر هم منتشر شدهاند). رمان شاعرانه با جریان سیال خیال است. گاهی کلمات طنین دارند و آهنگین هستند (چیزی مانند سجع). یکی از نکات جالب در شخصیتپردازی رمان توضیح ندادن در مورد نژاد یا حتی تمایلات جنسی شخصیتهاست که شاید نشانهای از تأکید نویسنده بر بیتوجهی به این عنوانها در ارزشگذاری بر انسانها باشد.
جدیترین رمان نویسندهٔ اهل چک که قبل از مهاجرتش به فرانسه نوشته شده است. از نظر ادبی کتاب بسیار غنیای است ولی به نظرم مبنا کردن بسیاری از مفاهیم داستان بر روی مسائل جنسی و البته نوع نگاه نیستانگارانهٔ نویسنده خیلی آزاردهنده است. حتی میتوانم بگویم نگاه جنسی شخصیتهای زن داستان مردانه است نه نه.
اولین رمان فرنزن منتشرشده در سال ۱۹۸۸. سنتلوییس که شهر بیست و هفتم از نظر جمعیتی است با یک کلانتر وارداتی از هند که با جاسوسی در زندگی شخصی مردم و البته روابط منحرف با افراد از طرق مختلف سعی در تلفیق حومه و شهر دارد. جمهوریخواهها در مقابلش میایستند و سیاهان همراهیاش میکنند. این رمان تصویر سیاهی است که فرنزن از آیندهٔ آمریکا دارد. رمان در سال ۱۹۸۴ روایت شده است که به نوعی تداعیگر ۱۹۸۴ اورول است. فرنزن در همین اولین رمان نشان داد آیندهٔ روشنی دارد اما پرشخصیتی داستان باعث میشود بسیاری از سرنخهای داستان گم شود. این داستان تا حدی شبیه به یک رمان پلیسی پرکشش است. اگر کسی بخواهد خانوادهٔ ازهمپاشیدهٔ آمریکایی را خوب بفهمد، آثار فرنزن (مخصوصاً سه اثر اخیرش) بهترین گزینهها هستند.
این کتاب خیلی اتفاقی به دستم رسید. قبلاً نمیشناختمش. به دلیلی که در انتها خواهم گفت خریدمش. به جرأت میگویم یکی از بهترین کتابهایی است که در این موضوع (مدیریت شخصی، پیشرفت، موفقیت شغلی و موفقیت خانوادگی و تربیت) خواندهام. نویسنده استاد کسبوکار دانشگاه هاروارد است و اهل خانواده و خیلی مذهبی (در جوانی به عنوان مبلغ مسیحیت به کرهٔ جنوبی رفته است). او این کتاب را درست بعد از فرار از دست سرطان، همان سرطانی که پدرش را کشت، و بعد از دست و پنجه نرم کردن با از دست دادن قدرت تکلم حاصل از های که در مغزش به وجود آمد به کمک دو تن از دانشجویانش نوشته است. به نظرم خوب است این دو سخنرانی او را که در مورد همین کتاب گفته است تماشا کنید:
https://www.youtube.com/watch?v=tvos4nORf_Y
https://www.youtube.com/watch?v=5DwYcNr0Nuw
جالب آن است که نویسنده در اواخر دوران جوانی با ۴ فرزند شغلش را از دست میدهد و از ناچاری تصمیم به ادامهٔ تحصیل میگیرد.
بعداً که به یکی از دوستان کارمند گوگل کالیفرنیا در مورد این کتاب گفتم، گفت که کتاب قبلی این نویسنده، «دوراهی نوآوران»، یکی از پایههای فکری در رشد شرکت گوگل بوده است (کما این که کتاب «طرز تفکر» باعث تغییر روند شرکت مایکروسافت بعد از افول در دوران غیبت بیل گیتس شده بود).
حالا چرا کتاب را خریدم؟ رسمی است در کتابخانههای عمومی کالیفرنیا: مردم کتابهایی که به هر دلیل دیگر نمیخواهند به کتابخانه هدیه میدهند. کتابخانه کتابها را در کتابفروشیاش با قیمتی خیلی ارزان (یک تا ۳ دلار) میفروشد. هر سه ماه یکبار یک حراج بزرگ میگذارد: یک کیف کوچک خرید «هولفودز» به قیمت پنج دلار (به اندازهٔ ده تا سی کتاب بسته به اندازهٔ کتاب) و هر کس هر کتابی که دلش خواست در آن کیف میتواند بگذارد و خرید کند. البته این وسط بعضی دلالان کتاب دستدوم با دستگاههای بارکدخوان پایگاه دادهشان را بررسی میکنند و اگر به کتاب نیاز داشته باشند، با سرعتی عجیب آنها را میخرند و در عمل سود بسیار زیادی میکنند. مردم هم این وسط کتابهای زیادی میخرند. من هم تا حدی معتاد این فرهنگ کتاب دستدوم خیلی ارزان شدم (اکثر کتابهایی که نه ماه اخیر خواندهام دستدوم ارزانقیمت خریداری شدهاند). کیفم پر نشده بود و چند کتاب از جمله همین کتاب را فقط به خاطر عنوان جذاب برداشتم. به نظر میآید برخی از مردم به محض خواندن کتابها آنها را دوباره به کتابخانه پس میدهند تا اینطوری کمکی هر چند اندک به کتابخانهها کرده باشند. برخی هم کتابها را به عنوان تزئین داخلی (دکور) میخرند.
«همه میخواستند صاحب پایان جهان باشند.»
جملهٔ بالا اولین جملهٔ کتاب صفر ک (کلوین) است. مثل دیگر اثر مهم دان دلیلو (نویز سفید)، در آخرین کتاب نویسندهٔ هشتاد و دو ساله که در سال ۲۰۱۶ منتشر کرده است، فضای غریبهای در داستان وجود دارد که در همین امروز اتفاق میافتد. نوع توصیفات ظاهراً خشک و بیاحساس است اما اتفاقاتی که در زبان میافتد شخصیتسازی و فضاسازی میکند. شرکتی به اسم همگرایی (کانورجنس) که فناوری مبتنی بر باور ساخته است به یک معنا میخواهد جای خدا را بگیرد. این شرکت انسانهای بیمار را در مکانهایی به اسم صفر کلوین، بعد از استخراج مواد فاسدشدنی بدن، منجمد میکند و هر وقت که فناوری به حدی از پیشرفت رسید که توان معالجه داشته باشد، آن انسانها را بازمیگرداند. پدر راوی که یک سرمایهدار نیویورکی است، نامادری جوانِ راوی را به این فناوری میسپارد ولی خودش هم دوست دارد زودتر از موعد بمیرد که دیگر درد فراق را تحمل نکند.
در حین بحث مرگ میان دو زندگی، راوی از مرگ و خوبیهایش میپرسد. این که مرگ جهان را تازگی میدهد. راستی، با شوخی شدن مرگ، تکلیف خدا چه میشود؟ نیمهٔ دوم داستان روی دیگری دارد: انسانهایی که با تروریسم قصد کشتن بشریت را دارند. راوی با مضمون تا حدی ضداسلامی (یا حداقلش باید بگوییم ضد اسلام تکفیری) دوگانهای از تصاحب آخرامان را نشان میدهد: یکی فناوری مادیگرا و دیگری تروریسم تکفیری.
صفرِ کلوین کتاب عمیقی است، درست مانند دیگر کتاب داندلیلو که در زبان بسیاری از اتفاقات میافتد نه در توصیفهای درازدامن. به همین خاطر، خواندنش به دقت زیاد نیاز دارد، و البته ترجمهاش قاعدتاً کار پرزحمتی باید باشد. به همین خاطر برای نوشتن در مورد این کتاب دو راه وجود دارد: یا بسیار گفت یا مانند این مرورِ کوتاه، به چند جمله بسنده کرد.
این کتاب گزینهٔ اشعار شفیعی کدکنی است که ظاهراً در کنار گزینهٔ دیگری که انتشارات دیگری آن را به چاپ رسانیده با هم یک مجموعهگزینه! حساب میشوند. شعرها از آغاز دوران شاعری شفیعی کدکنی با زبانی که معلوم است تحت تأثیر ترکیبی از سبک هندی و عراقی الهام گرفته شروع میشود، جاهایی رد پای الهام از زبان اخوان ثالث دیده میشود، به سنین میانسالی نویسنده که میرسد زبان آثار پختهتر و به خاطر همزمانی با فضای قبل از انقلاب یتر میشود. هر چقدر زمان سروده شدن اشعار جلوتر میرود مضامین انتزاعیتر و انسانیتر میشوند. از رد پای برخی شعرهای بدون امضا میشود به مکان سروده شدنشان پی برد (پرینستون یا آکسفورد، دانشگاههایی که شاعر در آنها مدتی در فرصت مطالعاتی بوده است):
…
آرامش موقر سنجابی را،
که،
با خوشهٔ اقاقی یا سایهٔ علف
دملرزه میکند.
میدانم،
آه!
هرگز
باور نمیکند کسی از من
کاین مرد
تا چند روز پیش چه میکرد
در شرقِ دوردست
… (ص ۱۲۳)
رد پای نگاه یأسآمیز شاعر در جایجای شعرهایش، حتی آنجا که از زبان طبیعت میسراید، پیداست:
شوخچشمی خزه
رودخانه را فریب میدهد که میروم
ولی نمیرود
سالها و سالهاست
… (ص ۱۵۵)
او گاهی کلافه از زبان الکن شعر است که نمیتواند حرفهای دلش را به زبان آن بگوید و به پرنده رشک میورزد:
خوشا پرنده که بیواژه شعر میگوید
ز کوچهٔ کلمات
عبور گاری اندیشه و سد طریق
تصادفات صداها و جیغ و جار حروف
چراغ قرمز دستور و راهبند حریق
تمام عمر بکوشم اگر شتابان من
نمیرسم به تو هرگز از این خیابان من
خوشا پرنده که بیواژه شعر میگوید (ص ۱۸۰)
شعرهای دههٔ هفتاد شفیعی کدکنی طعنه به سرنوشت سیاه بشریت میزند. شعرهایی که زیباست، هم از نظر زبانی و هم از نظر مضمون. دو شعر کوتاه از این دوره از شاعری او را در اینجا میگذارم:
تا با کدام دمدمه خاکسترش کنند
در کورهٔ مخاصمه
یا کام اژدها
سطل زبالهای است
زمین
در فضا
رها (ص ۲۱۲)
ما شاهد سقوط حقیقت
ماه شاهد تلاشی انسان
ما صاحبان واقعه بودیم
چندی به ضجر شعله کشیدیم
وینک درون خاطره دودیم
گفتند رو به اوج روانیم
دیدم سیر رو به هبوط است
شعر سپید نیست که خوانیش
این جعبهٔ سیاه سقوط است (ص ۲۱۳-۲۱۴)
در این کتاب بسیار کوتاه که برگرفته از سخنرانی اصغر طاهرزاده است، به این پرداخته میشود که یکی از نشانههای حقانیت یا عدم حقانیت یک تمدن نوع رویکردش به مسألهٔ مرگ است؛ مانند آنچه قرآن یه یهودیان میگوید که تمنای مرگ کنید اگر راست میگویید. تمدن غرب که بر جهان سایه افکنده است از مرگ گریزان است و سعی دارد با غفلت، نحوی از مرگگریزی را پی بگیرد. کتابهای آقای طاهرزاده جالبند و خوشبختانه همهشان در دسترس (در سایت لبالمیزان).
دریافت کتاب:
«تذکرهٔ اندوهگینان» نوشتهٔ «حسامالدین مطهری» را نشر اسم در بهار ۱۳۹۶ برای اولین بار منتشر کرده است. صفحهآرایی، طراحی جلد و انتخاب جنس کاغذ برای این کتاب اولین چیزی است که مخاطب را جذب خودش میکند. طراحی جلد کتاب به مانند کتب خطی قدیمی، جنس کاغذ شبیه به کاغذ کاهی، و صفحهآرایی کتاب بسیار چشمنواز است. شروع کتاب با دو جملهٔ کوتاه از نویسنده همراه است: «تاریخ دروغیست در لباس حقیقت. و داستان سراپا دروغِ پر از راستیست.» این جمله بسیار شبیه به جملهای است که «یان مکیوئن» نویسندهٔ همروزگار انگلیسی در مصاحبهاش در مورد رمانِ «تاوان» گفته است: «داستاننویسی یعنی چگونه برای آن که حقیقت را بگوییم، دروغ بگوییم». بخش اول داستان مقدمهای است از نویسنده در مورد دورهای از زمستان شصت و چهار که او به عنوان شاگرد استاد «ایرج فولادوند» در حال تصحیح متنی است که سالها پیش به واسطهٔ «علیاصغر خان حکمت» از هند به دست «استاد زرینکوب» رسیده و اینگونه این کتیبه به دست استاد فولادوند رسیده است. این کتیبه که «تذکرةالمغمومین» نام دارد چندین نسخه و بدل دارد که یکیاش نسخهٔ کوتاه ولی ناتمام قاهره است و دیگری نسخهٔ اصلی. استاد هم تصمیم میگیرند این کتاب را به نام «تذکرهٔ اندوهگینان» منتشر کند. دیگر بخش کتاب مقدمهٔ استاد فولادوند است و پس از آن اصل داستان آغاز میشود با مقدمهٔ مصحح «محمد بن احمد کاتب نیشابوری». و سپس خود داستان که ترکیبی است از نسخهٔ اصلی و نسخهٔ قاهره. و در نهایت در پایان داستان برگهٔ بهجاماندهای که «خجستهبانو» بانوی اهل فضیلت به دست «کاتب نیشابوری» میرساند که در واقع سیاههای است از نام افرادی که در کتابت این تذکره نقش داشتند.
اگر کسی اهل خواندن داستانهای پستمدرن از سنخ اصطلاحاً فراداستان یا متافیکشن نباشد، ممکن است در آغاز داستان دچار سوءتفاهم شود. فراداستان را اگر بخواهم ساده تعریف کنم، میشود داستان در دل داستان؛ مانند داستانهای شهرزاد در هزار و یک شب یا داستان در داستان در رمان «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» نوشتهٔ «ایتالو کالوینو». فراداستان در ظاهر نوعی بازی با مخاطب است که نویسنده از سر رندی به مخاطب القا میکند که خود نقشی در شکلگیری داستان نداشته است و صرفاً بازگوکنندهٔ روایتی است که به دستش رسیده است. از این جهت اثر سترگی مانند «نام گل سرخ» نوشتهٔ «امبرتو اکو» شاید به نحوی یک فراداستان در خود داشته باشد که البته داستان اصلی اکثریت حجم کتاب را در خود دارد. دیگر خاصیت فراداستان به هجو گرفتن برخی از عرفهای شعاری در ادبیات است. این کار را «ولادیمیر ناباکوف» در رمان «لولیتا» به شکل هنرمندانهای انجام داده است و در آن مقدمهای از روانشناسی ساختگی میآورد که در آن هدف از نوشتن «لولیتا» را آگاه ساختن خانوادهها از خطراتی که آنها را تهدید میکند یاد میکند. شاید نقطهٔ اوج فراداستان رمان «اس» کار مشترک «آبرامز» و «دورست» باشد. در این رمان نویسندهٔ داستان، مترجم و خود داستان ساختگی است و دو نفر در حاشیهٔ داستان با دستخط با هم در تفسیر داستان پیام مینویسند و گاهی تکهرومه، سند تاریخی و از این جور چیزها را لای صفحات خاص کتاب میگذارند. همهٔ این مثالها را خواستم بیاورم که بگویم این کاری که حسامالدین مطهری به آن دست زده است از این جهت کار جدیدی نیست اما در زبان فارسی کمتر دیده شده است.
سادهترین نشانهٔ رندی نویسنده صحبت از زمستان شصتوچهاری است که او حتی در آن موقع به دنیا نیامده است. از جهت این که نویسنده دست به نقطهٔ حساسی از تاریخ تصوف و استفاده از شخصیتهای واقعی تاریخی مانند «ابوالحسن خرقانی» و «ابنسینا» زده است کاری ستودنی کرده است. مطهری برای آن که فضای داستان را قابل باور کند زبانِ اثر را به نحو زبانی بسیار شبیه به همان دوره نوشته است:
«یکی از هزاران این است که سخنهای نیکو به تمامی میدانم، به عمق و سرانجام تمام نیکخواهیها آگاهم. این است که… آزردنت نمیخواهم … این است که سخنان در من اختر امیدی نمیافروزد، تشویش میافزاید.» (ص ۵۱)
داستان در مورد جوانی به اسم عبدالله است که بسیار اندوهناک است و راز اندوهناکیاش را درنمییابد. او در هزارتوی زندگی با شک دست و پنجه نرم میکند و گاه آرزو دارد مانند مادرش خالصانه خدای را از سر جهل بخواند:
«خستهام از دلشاد نبودن. خستهام که نمییابمت. نه در سخنسرایی آنان که خود را نشانهٔ تو در زمین میخوانند، نه در کردار کسانی که مدعی پاسبانی از تو در زمیناند.» (ص ۶۰)
عبدالله عاشق میشود و بر مرکب اندوه سوار میشود تا به شادی و وصال برسد. او به سرمای زمستان دچار میشود و ناچار مهمان شیخ ابوالحسن خرقانی. در این میانه ابوالحسن میهمانی دارد به نام پورسینا که پزشکی است عقلگرا که سر مباحثه با شیخ دارد. اوایل داستان که بیشتر سخن از اندوه و حیرت عبدالله است با دخالت نویسنده در فراداستان بیشتر طرفیم. نویسنده که مدعی است تنها نقشش تصحیح کتاب است برای جاافتادگیها و برخی چیزهای دیگر پانویس میزند و در همه جا اشاره میکند که در میانهٔ دستاندازیهای مصلحتبینانهٔ مصححان در طول تاریخ، جملاتی نامنسجم ولی شعاری در کتاب بوده که او آنها را حذف کرده است. بیشتر این جملات نامنسجم مضمون دینی دارند و در مذمت گمراهی و تردیدِ عبدالله هستند. این گونه از رندی نویسنده مرا یاد مقدمهٔ لولیتای ناباکوف میاندازد که او نیز نگاه مصلحتبینانه به ادبیات را به سخره گرفته است.
از نظر زبان، متخصص زبان آن دوره از ادبیات فارسی نیستم ولی جاهایی حس میکردم زبان بیشتر زبان امروز است تا زبان آن روزها. مثلاً استفاده از واژهٔ «مردم» که حس میکنم در زمان ابوالحسن «خلق» بیشتر از «مردم» کاربرد داشته است. یا استفاده از سن و سال (بیستوچهار سالگی عبدالله) که گویا نزدیک به سنی است که نویسنده این کتاب را نوشته است: بعید میدانم در آن زمان مانند اکنون اینقدر سن و سال اهمیت داشته است. به هر حال ناگفته پیداست که جرأت یک نویسندهٔ جوان برای دست زدن به ورطهای خطرناک که مدعیِ نقد بسیار دارد ستودنی است.
از فنون ادبیات پسامدرن مانند راوی نامطمئن (افتادگیهای زیاد و کاستی جملات)، تغییر زاویهٔ دید (دو نسخه از یک روایت)، داستان در داستان، واقعنمایی تاریخی دروغین، و زبان کهن بگذریم، جای آن دارد ببینیم اگر این حجابها را کنار بزنیم، نویسنده چقدر توانسته است در داستانگویی و شخصیتپردازی خوب کار کرده باشد. اگر عطف به روزگار امروزِ قرن بیستویکم اندوه عبدالله را و شکش را و بدگمانیاش را به اهل دین که خود را کمال حقیقت میدانند کنار بگذاریم، به نظر میرسد نویسنده نتوانسته است اندوه عبدالله را نشان بدهد. به زبان کوچهبازاری معلوم نیست عبدالله چه مرگش است که اینقدر ننهمنغریبمبازی درمیآورد. مثلاً در آثار بزرگان و استادان شخصیتپردازی داستان مانند داستایوسکی و تولستوی این اندوه و غم به جای تکرار در سطح واژه و قید، در دل روایت به رخ مخاطب کشیده شده است. ما میدانیم یا میتوانیم بفهمیم که «راسکلنیکوف» در «جنایت و مکافات» یا «ایوان ایلیچ» در «مرگ ایوان ایلیچ» چرا اینقدر اندوهناک و خستهاند ولی معلوم نیست این عبدالله چوپان دقیقاً از چه مینالد و نقطهٔ آغاز شک او به دین از کجاست. حتی خردهشخصیتهایی مانند «ماهان» زرتشتی و «بوقوس» نصرانی بیشتر به گلدرشتی این اندوه و تردید کمک میرسانند تا به نشان دادن آن. تکرار زیاده از حد اندوهگین بودن عبدالله از جنس صفت و قید در جملات مختلف کمک زیادی به این مسأله نمیکند. این ضعف در شخصیتپردازی اگرچه در زبانِ کهنی که آثار متعلق به آن دوره ماهیتاً خالی از پیرنگ پیچیده و شخصیت بوده است تا حدی پوشیده مانده است اما کافی است به این بیندیشیم که اگر این زبان شبهسترگ را به آوردگاه ترجمه بیاوریم آیا چیز قابل عرضهای در داستان باقی میماند یا خیر؟ نگارندهٔ این سطور بر این اعتقاد است که خیر. این کتاب پیرنگی بسیار ساده دارد که با رازآمیزی فراداستان کمی تا نیمهٔ داستان جذابیت پیدا میکند و با انتهای باز ناشی از افتادگی متون سرگرمکننده میشود اما به پختگی داستانی که وظیفهاش پرداخت درست به جزئیات و شخصیتپردازی است نمیرسد. بدتر از همه آن که در میانهٔ داستان پایانش تا حد زیادی قابل حدس است.
کوتاه کنم سخن را: «تذکرهٔ اندوهگینان» یک حرکت رو به جلو در ادبیات داستانی امروز است اما حرکتی است که اگر ادامه یابد، باید با آثاری محکمتر تکمیل شود و الا این اثر به خودی خود در طول زمان رنگ تازگیاش از دست خواهد رفت و چیز زیادی از جذابیتش باقی نخواهد ماند. امیدوارم نویسندهٔ جوان این کتاب باز هم دست به جسارت بزند و فضاهای جدیدی را در ادبیات داستانی مورد آزمون قرار دهد.
در دنیایی که همیشه چیزی کم است، همیشه علتی برای نیتی از اکنون وجود دارد، و همیشه خود را بینقص جلوه دادن به نحوی عرف است، نویسندهٔ این کتاب که خود سالها در مورد این مسأله در رشتهٔ علوم اجتماعی مطالعه و پژوهش کرده است بر آن است که بگوید مهم رفتن در مسیر و خود را دوست داشتن و خود را فهمیدن است. اینجاست که با مفهوم آسیبپذیری آشنا میشویم و میفهمیم ما انسانها از آنجا که تشنهٔ دوست داشته شدن و ارتباط هستیم، از بیم از دست دادن فرصتهای دوست داشته شدن سعی در پوشاندن این آسیبپذیری میکنیم و در نهایت این مسأله به شرمی میانجامد که موجب تخریب روح و روان انسان میشود. به نظرم خوب است به سخنرانی این نویسنده در مورد این مطلب رجوع کنید:
https://www.youtube.com/watch?v=iCvmsMzlF7o
«جیمز وود» نویسندهٔ نیویورکر و مدرس دانشگاه هاروارد این کتاب را در تحلیل جنبههای مختلف جهانِ داستان نوشته است. فصلهای کتاب شبیه به مقالات جدا از هم است و به همین خاطر میشود آن را در فواصل مختلف خواند (مثل کاری که من در طول پنج ماه! کردم). کتاب کوتاه است و خلاصهگو و به همین خاطر شاید خود کتاب خلاصهٔ نقدهای ادبی بسیاری باشد که نویسنده آنها را در این کتاب جای داده است.
«معنای یک پایان» یا به قول ترجمهٔ فارسی «درک یک پایان» نوشتهٔ جولین بارنز و برندهٔ جایزهٔ ادبی منبوکر سال ۲۰۱۱ است. اول آن که جایزهٔ منبوکر ادبیتر از بقیهٔ جایزههای معروف کتابهای نوشتهشده به زبان انگلیسی است و زیاد به عامهپسند بودن رمانهای برنده نباید امید داشت. با خواندن این رمان تقریباً به این نتیجه میرسم که سبک روایتگری انگلیسیهای اواخر قرن پیش و اوایل قرن حاضر بسیار متفاوت از امریکاست. نمونههایی که به ذهنم خطور میکند «کازوئو ایشیگورو»، «یان مکیوئن» و حالا این سومی یعنی «جولین بارنز» است. خصوصیت این رمانها روایت آرام و مضمون عمیق انسانی است در مقابل رمانهای آمریکایی که مضمونهای اجتماعی روتری دارند و روایتشان پرکششتر است. من اولی را بیشتر میپسندم. مثلاً این رمان ظاهراً موضوع ویژهای ندارد: پیرمردی که پی گذشتهاش و کشف اتفاقاتی است که هم به خاطر کهولت سن و هم به خاطر ترک رابطه از خاطرش رفته است. از جهت ویژه نبودن موضوع این رمان شبیه به «بازماندهٔ روز» نوشتهٔ ایشیگورو است. و شبیه به «بازماندهٔ روز» با یک مضمون انسانی مواجهیم. در واقع با یک سؤال فلسفی مهم روبرو هستیم: تاریخ چیست و آیا ما سهمی در این تاریخ داریم؟ آیا اگر نقصی در اکنونِ جامعه وجود دارد ما بینقشیم؟ از نظر نویسنده تاریخ آن چیزی نیست که پیروز کارزارها مینویسد بلکه «قطعیتی است که حاصل از ناکافی بودن حافظه و مستندات است.» و انسان آنگونه که میخواهد تاریخ را برای ذهن خودش بازسازی میکند. و حال پرسش فلسفی از مرگ و حق زیستن یا خودکشی کردن پیش میآید. راوی «تونی وبستر» که نمونهٔ تمام و کمال یک راوی نامطمئن است ظاهراً همیشه حق را به خودش میدهد و «ورونیکا» را دختری بیقاعده و هیستریک مییابد اما مضمون داستان تا پایان چیز دیگری میگوید. این که چرا مادر ورونیکا دستنوشتههای «آدرین» رفیق سابق «تونی» را به او به ارث میرساند و اصلاً آن دستنوشتهها دست مادر ورونیکا چه میکرده است جزو تعلیقهایی است که خواننده را تا پایان داستان جلو میبرد؟ این رمان آنقدر خوب روایت شده است که به نظرم هر گونه خلاصه کردنی زیبایی اثر را به هم میزند. بخش اول این رمان دوبخشی ظاهری بسیار ساده دارد. در مورد جو فرهنگی دههٔ شصت میلادی انگلستان میگوید: دوستیهای دختر و پسری که مانند امروز ولنگار نبود و خیلی کم به رابطهٔ مستقیم میانجامید، و حتی مدارس پسرانهای که با یک ربع ساعت جابجایی نسبت به مدارس دخترانه تعطیل میشدند مبادا که دختران و پسران نوجوان موقع تعطیلی مدرسه به هم برسند. بخش دوم رمان بیشتر در قرن بیست و یکم میگذرد و حالا باید بفهمیم دلیل آن همه مکالمات ظاهراً بیربط در کلاس تاریخ بین آدرین و معلمش، و بحثهای فلسفی بین تونی و آدرین و دوستان دیگر برای چه بوده است. از این جهت شاید این داستان مصداق آن توصیهٔ چخوف باشد که هیچ جزئی از داستان نباید بیاستفاده بماند. بخش دوم این رمان کوتاه حالت مرموز پیدا میکند و به همین خاطر خواننده را ترغیب به خواندن تا انتها میکند. بسیاری از ظرافتهای روایت در بستر زبان ایجاد شده است و نمیدانم چقدر مترجم(ان) توانسته(اند) از پس این کار بربیایند (نظرات موجود نسبت به ترجمهٔ کتاب خبرهای زیاد خوبی نمیدهد.)
تا حدی دشوار مینماید در مورد نویسندهای که «مناو»یش مرا به رمانخوانی ترغیب کرد، و سیاهٔ صدتایی رمان فارسیاش مرا به جهان کلاسیک رمان غربی آشنا کرد، و «نشتنشا» و «سرلوحهها»یش مرا علاقهمند به مقالات فارسی کرد، تند و تیز نوشت. اگر بخواهم در مورد «ر ه ش» صادقانه و خلاصه بگویم همین کافی است که تمام غلطهای سادهٔ داستاننویسی را به سادگی میشود در این رمان پیدا کرد. مثلاً چه؟ زنی که شبیه مردها حرف میزند (احتمالاً موی فرفری دارد، قد کوتاه و ریش بلند). علاقه دارد فارسی سلیس حرف بزند و از جملات گلستان سعدی استفاده کند اما برای واژههای سرراست فارسی انگلیسی بلغور میکند، دم به دقیقه شعار بگوید: « که مسیر را بازتر کنند که مردم به شهدا برسند و شهدا از انقلاب بودند و انقلاب انفجار نور بود و وسط آن انفجار، نور آینهٔ پدر سویی نداشت.»، از قیود توصیفی بیحد و حصر استفاده کند: «علا، همانجا با زیرکی گفت»، و گاهی آنقدر اوج بگیرد که مانند روایتهای خالهزنکی شود: «همهٔ اندوهی که در عالم هست، در صورت صفورا جا شده است.» و بدتر آن که حدود صد صفحهٔ بعد خود آن شخصیت صفورا میگوید «تمام اندوه عالم را در صورتم میبینم.» (بخوانید برای شادی روح «زاویهٔ دید» فاتحه مع الصلوات)، یا توصیفی که تن کل اساتید کلاسیک داستاننویسی را در گور لرزاند: «معاون بسیج یکهو فرومیریزد.» و شخصیت اول داستان، «لیا»، وقتی خون جلوی چشمش را میگیرد رونوشت شعارهای مقالات «نفحات نفت» را در گفتوگوها میآورد: «مثل مدیرهای سهلتی شدهای!» که البته در مقاله شعار دادن و بیانیه صادر کردن ایرادی ندارد اما آخر در رمان؟ حالا ای موقع؟ (با لهجهٔ شیرازی). آخرش که خون جلوی چشم نویسنده را میگیرد «ارمیا» را از گور دو رمان دیگر درمیآورد و غارنشینش میکند و گوییا آرمانشهر نویسنده را به رخ مخاطب میکشاند که راهحل لابد غارنشینی است و پاراگلایدرسواری و البته هر وقت تنگت گرفت «روی هوا ش!شیدن» یا همان «ر ه ش».
فراستی، منتقد سینما، جملهٔ کلیشهای جالبی دارد در مورد بعضی آثار، که به نظرم در مورد این رمان هم صادق است: «این کار ماقبل نقد است.» شلمشوربایی است از شعارهای «ارمیا»، «مناو»، «بیوتن»، «ازبه»، و الخ. کم مانده بود وسط داستان «درویش مصطفا»ی «مناو» هم بیاید از آن بالا به طریق «از اون بالا کفتر میآیه» تفی نثار شهر تهران کند؛ یا اصلاً یکی از شخصیتهای «ازبه» بیاید وسط بیانیهخوانی «لیا» در محضر شهردار تهران، به روی تبلت جناب شهردار تف بیندازد و بپرسد «آخر تو خلبان بیدی؟». این حجم از بیانیهنویسی و تزدگی در یک کتاب داستان نوبر است. راستی، خودمانیمها، چرا جایزهٔ جلال را به این کتاب دادند؟
با پای خواب در آن کافهٔ شلوغ، ی قدم به ساحت رؤیا گذاشتم
دل را در آن هوای پر از هرم التهاب، با های و هوی دلهره تنها گذاشتم
تنهاتر از تمام جهان بود لحظهام وقتی که خواب چشم مرا تا سراب برد
صبح آمد و نشد که بفهمم چگونه من، با پلک روی حرف دلم پا گذاشتم
با بغض گفتمش بنشینیم لحظهای تا فرصتی برای تماشا فراهم است
آمد نشست و به چشمش نگاه. نه! داغی به دل برای تماشا گذاشتم
با استکان چای که بر روی میز بود، رؤیا تمام گشت و به آخر رسید کار
در استکان خاطرهام جای چشمهاش، چیزی شبیه وسعت دریا گذاشتم
اصلاً نشد که بپرسم که کیست او، در لحظههای ساده و بارانی دلم
این قصه زود به آخر رسید و من، تنها قدم به لحظهٔ فردا گذاشتم
فردا دوباره پشت میز نشستم که واژهها از خاطرات گنگ من آوارهتر شوند
نفرین لحظهٔ بیداری من است، شعری که پیش شما جا گذاشتم
نیویورک؛ جمعه ۲۶ ژانویه ۲۰۱۸
رخصت بده از کوچه و از در نگویم
از دستهای بستهٔ حیدر نگویم
آنجا که کوچه معنیاش دستان بسته است
آنجا که جان مرتضی از کینه خسته است
این قصه را بگذار تا آخر نخوانم
این اشک دریا میشود دیگر نخوانم
پسلرزههای شانههایش را نگویم
یا غربت دردانههایش را نگویم
دیگر نگویم درد دل با چاه میگفت
آری خدا هم در غم او آه میگفت
آه از سقیفه از تب دنیاپرستی
از بیوفایی و نفاق و کفر و پستی
دیگر نگویم شعلهٔ آتش چهها کرد
آتش چهها با خانهٔ امن خدا کرد
دیگر نگویم چهرهٔ مهتاب نیلی است
دیگر نگویم صورتش زخمی ز سیلی است
وقتی علی آشفته از بغض حسن شد
وقتی که زهرایش به تاریکی کفن شد
دیگر زمان الوداع آخرین است
آری شروع غربت مولا همین است
دیگر خداحافظ توی ای جان و جهانم
ای کاش دیگر بعد تو من هم نمانم
دیگر علی بی تو شکیبایی ندارد
این شانهها دیگر توانایی ندارد
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب و الائمة المعصومین علیهم السلام
سال ۲۰۱۲ که برای ادامهٔ تحصیل به آمریکا مهاجرت کردم، با تصوری خامدستانه دربارهٔ تعاملات در سبک زندگی آمریکایی، و البته با چاشنی سنگینی از خستگی از زندگی پرحاشیه در ایران، وارد آمریکا شدم. برای من که حداقل دو سال دوندگی کرده بودم، روز و شب کار کرده بودم و آخرش به خاطر تغییرات ابنالوقتی قوانین وثیقهٔ سربازی و بالارفتن ناگهانی قیمت ارز با بدهکاری مالی زیاد به آشنایان پا به آمریکا گذاشته بودم، ناخودآگاه به دنبال آرمانشهری خاصه از جهت علمی در آمریکا بودم که مشاهدهٔ از نزدیک مسائل ریز و درشتی که بسیاریشان مستقیماً در زندگیام تأثیر گذاشت و میگذارد، تا حد مؤثری مرا غافلگیر کرد و دیدگاهم را به مرور زمان دستخوش تغییر نمود. اولین و شاید سختترین موردش تعامل با استاد راهنمایی بود که عادت بر این داشت با تنش و فشار با دانشجوهایش رفتار کند. برای منی که در ایران در یک پروژهٔ خصولتی مدیر پروژه بودم، به بالادستهایی که برای خودشان کسی بودند گزارش میدادم و گاهی آنها را از گزند طعنههایم به خاطر سوءمدیریتشان بینصیب نمیگذاشتم، برخورد با کسی که شاید تنها حسنش نسبت به من داشتن سن بالاتر و مدرک تحصیلی بالاتر به تبع همان سن بالاتر بود سنگین بود. همزمان با این مسائل، ست در شهر نیویورک با همهٔ تبعاتش مانند مشکلات اقتصادی، آب و هوای خشن زمستانی، خانههای کمکیفیتی که دیگر ابایی نداشتم بهشان بگویم سگدانی، و همهٔ این مسائل مرا واداشت که اوایل سال ۲۰۱۳ میلادی مطلبی را با عنوان «همسفر شراب» بنویسم. آن موقع اصلاً به ساز و کار نوشتن آشنا نبودم. قبلاً در ایران زیاد شعر خوانده بودم و زیاد مشق شعر کرده بودم، ولی وادی نثر جایی نبود که حتی توهمِ ادعا هم در آن برای من محلی از اعراب داشته باشد. ولی آنقدر که حس میکردم حرفهایم برای بعضیها تازه است، دست از ترس برداشتم و شروع کردم به نوشتن. البته شما که غریبه نیستید، گاهی وسوسه شدم برای جذب کردن مخاطب بگردم دنبال موضوعات خاصتر. گاهی برای آن که مطلبی نو پیدا کنم از قصد خودم را میانداختم داخل موقعیتهایی که بالطبع عادت به چنین تجربههایی نداشتم. تا آن که کمکم به تعداد مخاطبان نوشتههایم بیشتر از آنچه که فکر میکردم اضافه شد. بازخوردهای بیشتر مثبت و گاهی منفی از دوستان و آشنایان و ناآشنایان گرفتم. همه جور بازخوردی داشتم، از این که چرا کلمهٔ نجسیِ شراب در عنوان مطلب است تا آن که چرا یکطرفه به قاضی میروم و غرب را در بسیاری از نوشتههایم یک غول بیشاخ و دم نشان میدهم. در همین حین بسیار تلاش کردم با ادبیات داستانی بیشتر انس بگیرم، بیشتر بخوانم و حتی مدت نسبتاً طولانی سری به کتابهای نویسندگی زدم. همهٔ اینها کمکم مصادف شد با اوج گرفتن رسانههای تلفن همراه مانند گروههای تلگرامی و اضافه شدن گروههایی که به صورت منظم و چندنفره شروع به روایتگری از غرب میکردند. خودم که میانهای با رسانهٔ تلگرام نداشته و ندارم، ولی از طریق همسرم برخی از آن مطالب را میخواندم. بیشتر موضوعاتی که در آن مطالب دیده میشد برشی بسیار کوتاه از وقایع در غرب بود که به زعم حقیر فقیر سراپاتقصیر بیشتر پسندخورش بالا بود تا آن که اطلاعات عمیقی از غرب بدهد. از حق نگذریم در میانهٔ آن مطالب بعضیشان بسیار عمیق بود و قلم بسیار توانا، اما روی سخنم بیشتر در مورد جریان غالب است نه استثنائات. از آن طرف هر چه جلوتر میرفتم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اگر قرار به روایتگری باشد، باید در متن زندگی بگنجد، زیرا اولاً اگر نثر تا حدی جان داشته باشد، رنگ کهنگی زمان در آن تأثیر کمی میگذارد و شاید برای پژوهشگران در آینده به درد بخورد. ثانیاً برای کسانی که میخواهند از یک مسیر طیشده بدانند، به جای به سراغ نتیجه رفتن، آن مخاطبان را با آن تجربهٔ زیستی مواجه میکند. به قول استادان داستاننویسی به جای آن که بگوییم، نشان بدهیم. این گونه از نوشتن هم حوصله میخواست هم نیاز به آوردن جزئیاتی داشت که با احتمال بالایی وارد حریم خصوصی دیگران میشد. همهٔ اینها را بگذارید کنار خصیصهای به اسم تنبلی که مسلمان نشوند کافر نبیند. و این شد که فاصلههای نوشتن همسفر شراب آنقدر کم شد که در نهایت ناتمام رها شد.
درباره این سایت